یکی بود یکی نبود. یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
از توی لانه داد زد: «آقا گربه، سلام! می خواهی مرا بخوری؟»
گربه گفت: «آره که میخواهم! منتظرم بیایی بیرون، تا بگیرمت و بخورمت.»
آقا موش گفت: «چرا تو زحمت بکشی؟! دهانت را باز کن، خودم میپرم توی آن. اما چشمهایت را ببند تا نترسم.»
گربه دهانش را باز کرد و چشمهایش را بست.
آقا موش ناقلا از توی لانه، یک سنگ برداشت و پرت کرد توی دهان گربه .
گربه خیال کرد کرد که موش پریده توی دهانش. دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ افتاد تو شکمش و تق... صدا داد.
گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»
ادامه مطلب ...