یکی بود یکی نبود. یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
از توی لانه داد زد: «آقا گربه، سلام! می خواهی مرا بخوری؟»
گربه گفت: «آره که میخواهم! منتظرم بیایی بیرون، تا بگیرمت و بخورمت.»
آقا موش گفت: «چرا تو زحمت بکشی؟! دهانت را باز کن، خودم میپرم توی آن. اما چشمهایت را ببند تا نترسم.»
گربه دهانش را باز کرد و چشمهایش را بست.
آقا موش ناقلا از توی لانه، یک سنگ برداشت و پرت کرد توی دهان گربه .
گربه خیال کرد کرد که موش پریده توی دهانش. دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ افتاد تو شکمش و تق... صدا داد.
گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»
آقا موش داد زد: «این صدای استخوانهای من بود، چون که من خیلی لاغر و استخوانیام. اما یک خواهر کوچولو دارم که خیلی تپل تپل است. میخواهی او را بخوری؟»
گربه گفت «آره که میخواهم! کجاست تا بگیرمش؟»
آقا موش گفت: «توی لانه است. اما تو زحمت نکش. دهانت را باز کن و چشمهایت را ببند، خودش میآید.»
گربه دهانش را باز کرد و چشمهایش را بست.
آقا موش داد زد: «خواهر تپلی، بدو بیا پیش من، توی شکم آقا گربه!»
بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.
گربه دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ دوم افتاد روی سنگ اول و تق تق ... صدا داد.
گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»
آقا موش داد زد: «خواهر کوچولویم بالا و پایین میبرد، بازیگوشی میکند.»
گریه گفت: «خب، بگو نکند!»
آقا موش گفت: «حرف مرا گوش نمیکند. فقط حرف آقا داداشم را گوش میکند. میخواهی او را صدا کنم؟»
گریه گفت: «آره، صدایش کن!»
بعد هم دهانش را باز کرد و چشمهایش را بست، تا داداش آقا موش هم برود توی شکمش.
آقا موش داد زد: «داداش چان، آقا داداش جان! خواهر کوچولویمان توی شکم گربه شلوغ کرده، بیا ساکتش کن!»
بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.
سنگ سوم هم رفت توی شکم گربه، افتاد روی سنگ دوم و اول، تق تق تق... صدا داد.
گربه گفت: «چه خبر است؟ چقدر سرو صدا میکنید!»
آقا موش گفت: «خبری نیست. آقا داداشم دارد خواهر کوچولویم را تنبیه میکند.»
گربه گفت: «بگو نکند!»
آقا موش گفت: «گوش نمیکند. چون که عصبانی شده. باید یک کم آب خنک بخورد تا آرام شود.»
گربه گفت: «حالا من چه کار کنم؟»
آقا موش گفت: «اگر زحمتی نیست، برو لب حوض آب، یک کم آب بخور تا دل داداش خنک شود.»
گربه راه افتاد و رفت لب حوض. خواست که آب بخورد، سنگهای توی دلش سنگینی کرد و گربه افتاد توی آب. قلپ قلپ آب خورد و میومیو صدا کرد.
آقا موش باهوش از لانه بیرون پرید. گربه را توی حوض دید. خوشحال شد و خندید. بعد هم دم باریکش را گذاشت روی دوشش رفت به گشت و تماشا.
شکوه قاسم نیا
سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای
من اون موش خوابالو رو دوست دارم
مرسی که بهم سر زدی
بیشتر از هر وقت دیگه به دعاتون احتیاج دارم
خیلی خوبه که همتون کنارمین
موش بخورت ممد جون!
داستان قشنگی بود.
آپم...خیلی مهمه...حتما بیا..خواهش میکنم
چشم حتما میایم
جالب بود
ممنون
درود فراوان...
با یه کار نسبتاَ طنز و نسبتاَ متفاوت در یه قالب نسبتاَ متفاوت به روزم.
خوشحال میشم یه سری بزنین.
من که واسه مطلب شما نتونستم نظر بذارم ولی شما حتماَ نقد کنین...
به امید دیدار