سه موش ناقلا

سه موشی که فکر می کردند ناقلایند

سه موش ناقلا

سه موشی که فکر می کردند ناقلایند

آقا موش باهوش

موش

یکی بود یکی نبود. یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانه‌اش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.

از توی لانه داد زد: «آقا گربه، سلام! می خواهی مرا بخوری؟»

گربه گفت: «آره که می‌خواهم! منتظرم بیایی بیرون، تا بگیرمت و بخورمت.»

آقا موش گفت: «چرا تو زحمت بکشی؟! دهانت را باز کن، خودم می‌پرم توی آن. اما چشمهایت را ببند تا نترسم.»

گربه دهانش را باز کرد و چشمهایش را بست.

آقا موش ناقلا از توی لانه، یک سنگ برداشت و پرت کرد توی دهان گربه .

گربه خیال کرد  کرد که موش پریده توی دهانش. دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ افتاد تو شکمش و تق... صدا داد.

گربه گفت: «این چه صدایی بود؟» 

 

ادامه در ادامه مطلب... .

آقا موش داد زد: «این صدای استخوان‌‌های من بود، چون که من خیلی لاغر و استخوانی‌ام. اما یک خواهر کوچولو دارم که خیلی تپل تپل است. می‌خواهی او را بخوری؟»

گربه گفت «آره که می‌خواهم! کجاست تا بگیرمش؟»

آقا موش گفت: «توی لانه است. اما تو زحمت نکش. دهانت را باز کن و چشم‌هایت را ببند، خودش می‌آید.»

گربه دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست.

آقا موش داد زد: «خواهر تپلی، بدو بیا پیش من، توی شکم آقا گربه!»

بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.

گربه دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ دوم افتاد روی سنگ اول و تق تق ... صدا داد.

گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»

آقا موش داد زد: «خواهر کوچولویم بالا و پایین می‌برد، بازی‌گوشی می‌کند.»

گریه گفت: «خب، بگو نکند!»

آقا موش گفت: «حرف مرا گوش نمی‌کند. فقط حرف آقا داداشم را گوش می‌کند. می‌خواهی او را صدا کنم؟»

گریه گفت: «آره، صدایش کن!»

بعد هم دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست، تا داداش آقا موش هم برود توی شکمش.

آقا موش داد زد: «داداش چان، آقا داداش جان! خواهر کوچولویمان توی شکم گربه شلوغ کرده، بیا ساکتش کن!»

بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.

سنگ سوم هم رفت توی شکم گربه، افتاد روی سنگ دوم و اول، تق تق تق... صدا داد.

گربه گفت: «چه خبر است؟ چقدر سرو صدا می‌کنید!»

آقا موش گفت: «خبری نیست. آقا داداشم دارد خواهر کوچولویم را تنبیه می‌کند.»

گربه گفت: «بگو نکند!»

آقا موش گفت: «گوش نمی‌کند. چون که عصبانی شده. باید یک کم آب خنک بخورد تا آرام شود.»

گربه گفت: «حالا من چه کار کنم؟»

آقا موش گفت: «اگر زحمتی نیست، برو لب حوض آب، یک کم آب بخور تا دل داداش خنک شود.»

گربه راه افتاد و رفت لب حوض. خواست که آب بخورد، سنگ‌های توی دلش سنگینی کرد و گربه افتاد توی آب. قلپ قلپ آب خورد و میومیو صدا کرد.

آقا موش باهوش از لانه بیرون پرید. گربه را توی حوض دید. خوشحال شد و خندید. بعد هم دم باریکش را گذاشت روی دوشش رفت به گشت و تماشا.

 

شکوه قاسم نیا

نظرات 6 + ارسال نظر
ali mahrooz پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ق.ظ http://www.byrapid.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

مدی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ http://madikhanoom.blogsky.com

من اون موش خوابالو رو دوست دارم
مرسی که بهم سر زدی
بیشتر از هر وقت دیگه به دعاتون احتیاج دارم
خیلی خوبه که همتون کنارمین

تورج نویسا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ق.ظ http://manhastam.blogsky.com

موش بخورت ممد جون!
داستان قشنگی بود.

مدی دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ق.ظ http://madikhanoom.blogsky.com

آپم...خیلی مهمه...حتما بیا..خواهش میکنم

چشم حتما میایم

شبنمکده دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

جالب بود

ممنون

لولی وش مغموم سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ http://manzokhist.blogfa.com

درود فراوان...
با یه کار نسبتاَ طنز و نسبتاَ متفاوت در یه قالب نسبتاَ متفاوت به روزم.
خوشحال میشم یه سری بزنین.
من که واسه مطلب شما نتونستم نظر بذارم ولی شما حتماَ نقد کنین...
به امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد